داشتـم به این فکر میکردم که اگر باران ببارد ... زیر باران چه دوست داشتنی تر میشوی ...
چه زیبا تر ... باران باشـد و صدای خنده های تو در گوشـم ...
باران باشـد و تو ...
باران باشـد و نگاه های خسته ی مردمانی که منتظر یک روز بارانی بودنـد ...
در این هوا نفس هایشـان عمیق تر شده است انگار... قدم هایـشان کوتاه تر... لبخند هایـشان واقعی تر...
کجا بودیم ؟ هان! داشتـم میگفتـم که زیر باران دوست داشتنی تر میشوی ...
داشتـم دستانـت را در دستانـم تصور میکردم و به این فکر میکردم که زیر باران چقدر دوست داشتنی تر شده ای ...
یا که مثلا"... یک بعد از ظهر ِخسته ی خسته... آن موقع که اولین دانه ی برف زمستان دنبال یک ریزه جا
برای نشستن روی زمین میگردد ... محو تماشای تو شود و روی گونه های تو بنشیـند ...
داشتـم گونه هایـت را سرخ تصور میکردم که از سرما گل انداخته... و نوک دماغـت هم قرمز شده و با
چشمانی نیمه باز ، زیر سرما مـرا نگاه میکنـی ...
داشتـم به این فکر میکردم که اگر در سرمای زمستان ... زیر دانه های ریز و درشت برف ، مقابل چشم
های مردم، وسط خیابان تو را سفت در آغوش بگیرم چه میشود...
داشتـم فکر میکردم ... دوباره دوباره...
داشتـم چه میگفتـم ؟ هان... راستی بهت گفته بودم که وقتی به صورتـت نگاه میکنـم دلـم یک طوری اش میشود ؟
میدانی ؟... ایراد از تو نیست... ایراد از دل من هم نیست... ایراد از چشمانیست که یک جوری نگاه میکنند آدم را ، که دل آدم یک طوری اش میشود ...
آخر زمستان هست و من به فکر برفم...
رویا چه اسم قشنگی میتواند باشد...